۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

شعری میهنی از استاد شهریار

به هنگامی كه نادانی به گيتی حكمفرما بود
تمدن در جهان همخوابه سيمرغ و عنقا بود
در ايران كيش زردشت آفتاب عالم آرا بود
همای‌ فتـح و نصـرت همعـنان پرچـم ما بود


ز بام قصر دارا سر زدی خورشيد دانايی
وزو تابـيـده در آفــاق انـــوار تـوانـايی


فلك يك چند ايران را اسير ترك و تازی كرد
در ايران خوان يغما ديد و تازی تُركتازی كرد
گدايی بود و با تاج شهان يك چند بازی كرد
فلك اين شيرگير آهو، شكار گرگ و تازی كرد


وطن خواهی در ايران خانمان بر دوش شد چندی
به جز در سينه‌ها آتشكده خاموش شد چندی


كه تا در عهد شاه غزنوی شاه ادب موكب
در آفـاق ادب تابــيــد آذرگـون يـكـی كوكب
كزو چون روز روشن شد عجم را انده‌آگين شب

چو خورشيد جهان‌افروز چرخ چارمش مركب


پديد آمد يكی فرزند٬ فردوسی طوسی نام
سـتـــرون از نـظـيـر ‌آوردن وی مـادر ايـام


چه فردوسی، توانا شاعری شيرين سخنگويی
دليـری، پهـلوانـی،‌ جنگجـويی، سخـت‌بازویی
جهـان هــمـت و كــوه وقـار و كـان نيـرویـی
بيان دلـكش سحرآفرينش سـحـر و جادویـی


گهی‌ چون خسروی شيرين گهی‌ چون عاشقی شيدا
هـــزاران روح گـــونـاگــون تـنـيــده در تـنــی ‌تـنـها


چو ديد آميخته خون عجم با لوث هر ريمن
به جای‌ خـوی افرشـته عيان آيين اهريمن
نژادی خواست نو سازد ز بيم انحطاط ايمن
سلحشـور و هنر‌آموز و پاك‌آييـن و رويين‌تن


دم از شهنامه زد كز صور كلك رستخيزانگيز
پديد آرد در ارواح نياكان شـور رستاخيز


بسا كان باستانی نامه‌ها خواند و كهن دفتر
كه گرد آورد شيرين داستانهای عجم يكسر
پی‌افكند از سخن كاخی ز قـصر آسمان برتر
در آن جام جم و آيينه‌ی دارا و اسكندر


به گاه نيش، كلك آتش آلودش همه خنجر
به گاه نوش، نظم شهدآميزش همه شكٌر


چو از شهنامه فردوسی چو رعدی در خروش آمد
به تـن ايرانيـان را خـون مليٌت به جوش آمد
زبـان پـارسـی گويـا شـد و تـازی خمـوش آمد
ز كنج خلـوت دل اهرمـن رفـت و سروش آمد


ببالد او ز شهنامه چو شت‌زرتشت ما از زند
ببال ای ‌مادر ايران از اين وخشورفر فرزند


به شهنامه درون، فردوسـی فرزاد فرخ‌زاد
نه تنها در جهان داد سخن، درس دليری داد
الا فردوسـيا، ‌سحــرآفرينا، از بـزرگ استاد
چو تو استاد معنی‌آفرينی ‌كـس ندارد ياد


ندانم رستم و رويين‌تنی بوده است خود يا نه
تو بودی هر چه بودی، ‌رستم و رويين‌تن افسانه


بـه مـيـدان دلـيـری تـاخـتـی بـوالفـارسی كردی
كسـی با بـی‌كسـان در روزگار نـاكسـی كردی
چه زحمت‌ها به جان هموار در آن سال سی كردی
به قول خويشتن زنده عجم زان پارسی كردی


عـجـم تـا زنده بـاشد نام تـو ورد زبان دارد
به جان منت‌پذير توست ای‌جان تا كه جان دارد


گواه عزٌتت اين بس كه با آن جور محمودی
كه هر ياوه‌سرايی سر به اوج آسمان سودی
جوانمـردا تـو از رنـج تهـديستی نياسودی
زبان كـِلك بر مدح و هجای كـس نيالودی


به جز عشق وطن ديگر كجا بودت به سر سودا
زهی آن عشق و آزادی،‌ زهی آن فرٌ و استغنا


گذشت آن روزگاری كه فرامـوش جـهان بودی
چو خورشيد از نظر از فرط پيدايی ‌نهان بودی
فسانه در جهان نام تو ليكن بی‌نشان بودی
به قاف عزلت آن عنقای سيمرغ‌آشيان بودی


كنون شمع جهان و شاهد آفاق چون ماهی
كه با فيـض قبول معنوی شاه فلك جاهی


كنون بيدار شو فرٌ و بهای خويشتن بنگر
فراز مسند خورشيد جای ‌خويشتن بنگر
سپهرآسا و گردون‌سا سرای ‌خويشتن بنگر
سزای عالمی دادی سزای خويشتن بنگر


گر از دربار شاه غزنوی بردی ندامت‌ها
بيا كز بارگاه معنوی يابی‌ كرامت‌ها


تو خود گفتی هر آن‌ كس راه رای‌ و هوش و دين پويد
پــس از مـرگـم چــو آثـارم بـبـيـنــد آفــريـن گويد
خدا را ای‌ حقيقت گو جهـان خاك تو می‌جويد
جهان خاك تو می‌بـويــد گل از خاك تو می‌رويد


بيا كامـد ز هر سويـی به كويت آفرين‌گويی
بلند از آفرين‌گويان به هر سويی هياهويی


در اين روزی كه رشك عيد جمشيدی و سيروسی است
در ايـن درگـاه مـا را افـتـخـار آسـتـان‌بـوسی است
زيـارتـگـاه عـالـم تـربـت ايـن شـاعر طـوسی است
در اين كشـور بپا جشن هـزارم سال فردوسی ‌است


سعادتمنـد كرد اين جشن تاريخی خراسان را
كشيـد از باختر تا خاوران خاورشناسان را


شـمــا ای ‌ مـيـهـمـانـان هـنـرپـرور صـفـا كرديد
مـزيـن از قـدوم خـویشــتـن ايــران مــا كـرديـد
از اين شركت كه در اين جشن تاريخی شما كرديد
حـقـوق خـدمـت فـردوسـی طـوسی ادا كرديد


كه دانشور همه آيين دانش‌‌پروری داند
نكو گفتند آری قدر گوهر گوهری داند